سرشک عاطفه

بخوان ترانه ی غربت که زار زار بگریم

بزن سه تار که با نا له ی سه تار بگریم

 

ز بی وفایی دوران مگو که سینه گرفته ست

بخوان که با دلت از جور روزگار بگریم

 

شرار عشق مرا پشت میله ها همه سوزاند

بزن که با تو در این گوشه ی حصار بگریم

 

همیشه چهره ی من از سرشک عاطفه خیس است

بزن که از غم این هجر ، آشکار بگریم

 

سرای سینه ی ما را بسوخت آتش هجران

بزن تو زخمه به تارت که داغدار بگریم

 

ز هجر یار ، نگاه بهار سرد و سیه شد

بزن دوباره که بر این شبان تار بگریم

 

زمانه با دل من یک نفس نبود موافق

بزن نوای مخالف که زار زار بگریم

 

هوای میکده ی ما همیشه بی طپش و سرد

بخوان دوباره سرودی که با نگار بگریم

 

نگار نگارین

یاس و مریم

پس شاخه های یاس و مریم فرق دارند؟!

آری!اگر بسیار اگر کم فرق دارند

 

شادم تصور می کنی وقتی ندانی

لبخندهای شادی و غم فرق دارند

 

برعکس می گردم طواف خانه ات را

دیوانه ها ، آدم به آدم فرق دارند

 

من با یقین کافر ، جهان با شک مسلمان

با این حساب اهل جهنم فرق دارند

 

بر من به چشم کشته ی عشقت نظر کن

پروانه های مرده با هم فرق دارند

 

                                                          "فاضل نظری"

 

گل غربت

تا گل غربت نرویاند بهار از خاک جانم

با خزانت نیز خواهم ساخت خاک بی خزانم

 

گر چه خشتی از تو را حتی به رویا هم ندارم

زیر سقف آشنایی هایت می خواهم بمانم

 

بی گمان زیباست آزادی ولی من چون قناری

دوست دارم در قفس باشم که زیباتر بخوانم

 

در همین ویرانه خواهم ماند و از خاک سیاهش

شعرهایم را به آبی های دنیا می رسانم

 

گر تو مجذوب کجا آباد دنیایی ،  من اما

جذبه ای دارم که دنیا را به اینجا می کشانم

 

نیستی شاعر که تا معنای حافظ را بدانی

ورنه بیهوده نمی خواندی به سوی عاقلانم

 

عقل یا احساس ؟ حق با چیست ؟ پیش از رفتن – ای خوب !

کاش می شد این حقیقت را بدانی یا بدانم

 

 

قطره باران

شبیه قطره باران که آهن را نمی فهمد

دلم فرق رفیق و فرق دشمن را نمی فهمد

 

نگاهی شیشه ای دارم به سنگ مردمک هایت

الفبای دلت معنای نشکن را نمی فهمد

 

هزاران بار دیگر هم بگویی دوستت دارم

کسی معنای این حرف مبرهن را نمی فهمد

 

من ابراهیم عشقم ، مردم اسماعیل دلهاشان

محبت مانند شمشیری که گردن را نمی فهمد

 

چراغ چشمهایت را برایم پست کن دیگر

نگاهم فرق شب با روز روشن را نمی فهمد

 

دلم خون است ، تا حدّی که وقتی از تو می گویم

فقط یک روح سرشارم که این تن را نمی فهمد

 

برای خویشتن دنیایی شبیه آرزو دارم

کسی من را نمی فهمد...کسی من را نمی فهمد"

 

زنده یاد:"نجمه زارع"

 

نرگس آتش پرست

نرگس آتش پرستی داشت شبنم می فروخت

با همان چشمی که می زد زخم، مرهم می فروخت

زندگی چون برده داری پیر در بازار عمر

داشت یوسف را به مشتی خاک عالم می فروخت

زندگی این تاجر طماع ناخن خشک پیر

مرگ را همچون شراب ناب کم کم می فروخت

در تمام سالهای رفته برما روزگار

مهربانی می خرید از ما و ماتم می فروخت

من گلی پژمرده بودم در کنار غنچه ها

گل فروش ای کاش با آنها مرا هم می فروخت

فاضل

 


 

شب و روز

نمی دانم چه می خواهم خدایا ، به دنبال چه می گردم شب و روز

چه می جوید نگاه خسته من ، چرا افسرده است این قلب پرسوز

ز جمع آشنایان می گریزم ، به کنجی می خزم آرام و خاموش

نگاهم غوطه ور در تیرگیها ، به بیمار دل خود می دهم گوش

گریزانم از این مردم که با من، به ظاهر همدم و یکرنگ هستند

ولی در باطن از فرط حقارت ، به دامانم دو صد پیرایه بستند

از این مردم که تا شعرم شنیدند ، برویم چون گلی خوشبو شکفتند

ولی آن دم که در خلوت نشستند ، مرا دیوانه ای بدنام گفتند

دل من ای دل دیوانه من ، که می سوزی از این بیگانگی ها

مکن دیگر ز دست غیر فریاد ، خدا را بس کن این دیوانگی ها

 

(( فروغ فرخزاد ))

 

چه میخواهی

مرا از این که میبینی پریشان تر چه می خواهی

از این آتش به جز یک مشت خاکستر چه می خواهی

من از اوج نگاه تو به زیر پایت افتادم

بیا این اوج و این پرواز و این باور چه می خواهی

مرا بیخود به باران میبری با مستیه چشمت

بیا این چشمها این گونه های تر چه می خواهی

برای ادعای عشق اگر این سینه کافی نیست

بیا این تیغ و این شمشیر و این هم سر چه می خواهی

من آن فرهاد مسکینم که کوه بهر تو کندم

بگو شیرین ترین رو یا بگو دیگر چه می خواهی

تمام این غزل با خون رگهایم نثارت باد

بگو دیگر عزیز من بگو دیگر چه می خواهی

 


 

باغبانی پیرم ، که به غیر از گلها ، از همه دلگیرم ، کوله ام غرق

 غم است ، آدم خوب کم است ، عده ای بی خردند ، عده ای کور و

 کرند ، و گروهی پکرند، دلم از این همه بد

می گیرد ، و چه خوب است که آخر ، آدمی می میرد...

پیشانی بختم

روی پیشانی بختم خط به خط چین دیده ام

بس که خود را در دل آیینه غمگین دیده ام

 

مو سپیدم مو سپیدم موسپیدم مو سپید

گرگ باران دیده هستم، برف سنگین دیده ام

 

آه یک چشمم زلیخا آن یکی یعقوب شد

حال یوسف را ببینم با کدامین دیده ام؟

 

آشنا هستی به چشمم صبر کن، قدری بخند

یادم آمد، من تورا روز نخستین دیده ام

 

بیستون دیشب به چشمم جاده ای هموار بود

ابن سیرین را خبر کن، خواب شیرین دیده ام

 

از : سیدحمیدرضا برقعی

 

 

عقل بیهوده سر طرح معما دارد / بازی عشق مگر شاید و اما دارد

 در خیال آمدی و آینه ی قلب شکست / آینه از امروز تماشا دارد

 نفس سوخته دارم به شتابید ای خلق / قطره ای قصد نشان دادن دریا دارم

 عشق رازیست که تنها به خدا باید گفت / چه سخن ها که خدا با من تنها دارد .

 


خبری نیست

من پیر شدم ،دیر رسیدی،خبری نیست

مانند من آسیــمه سر و دربـدری نیست

بســـیـار برای تـو نـوشـتـم غـم خـود را

بســـیـار مرا نامه ،ولی نامه بری نیست

یک عمر قفس بست مسیر نفســــم را

حالا که دری هست  مرا بال و پری نیست

حـالا کـه مـقـــدر شــده   آرام بگـیـــــرم

سیـــلاب مرا بـرده و از مـن اثری نیست

بگـذار که درها هـمگـی بسـته بـمانـنـد

وقتی که نگاهی نگران پشت دری نیست

بگــذار تبـــر بـر کـــمــر شـــاخه بکـــوبد

وقتی که بهـار آمد و او را ثمــــری نیست

تلخ است مرا بودن و تلـخ است مرا عمر

در شهر به جز مــرگ متـاع دگری نیست

 

 

يادم باشد تنهايم ...

 

وهيچ کس مرا به ميهماني گنجشکها نخواهد برد ..

ياد من باشد دل هر کس دل نيست...

و گوشي براي شنيدن وسعت فاصله ها نيست

ياد من باشد تنهايم ... و تنهاييم از شلوغي مسموم بهتر است

يادم باشد که از يادم نرود

می ماند و می ریزد

 به نسيمي همه ی راه به هم مي‌ريزد

كي دل سنگ تو را آه به هم مي‌ريزد

 

سنگ در بركه مي‌اندازم و مي‌‌پندارم

با همين سنگ زدن، ماه به هم مي‌ريزد

 

عشق بر شانه هم چيدن چندين سنگ است

گاه مي‌ماند و ناگاه به هم مي‌ريزد

 

آنچه را عقل به يك عمر به دست آورده است

عشق يك لحظه كوتاه به هم مي‌ريزد

 

آه، يك روز همين آه تو را مي‌گيرد

گاه يك كوه به يك كاه به هم مي‌ريزد

 

 

من همیشه از آغاز خواندم و تو از پایان

اما دریغ

چه فرقی می کند٬ درد را از کدام سو بخوانی؟؟؟